زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

شبهای روضه خونه مامانی 2

. آه و واویلا، که چشمان پیمبر بسته شد باب وحی و خانۀ زهرای اطهر بسته شد دست فتنه، باز شد بازوی حیدر بسته شد هم عزای مصطفی، هم غربت شیرخداست رحلت رسول اکرم بر شما تسلیت باد . امروز صبح که زهرا سادات از خواب بیدار شد صبحانه خوردیم و قدم زنان به سوی خونه مامانی راه افتادیم توی راه برای زهرا سادات لباس خریدیم و وقتی رسیدیم خونه مامانی حامد هم اونجا بود زهرا سادات که صبح دیر از خواب بیدار شده بود ظهر که همه میخواستن یه چرت کوچولو بزنن خانم اجازه نداد بس که سرو صدا کرد شب هم بعد از روضه که میخواستیم لوبیا سبز برا شام پنج شنبه شب خورد کنیم کلی با بچه ها بازی کردن وهی میکروفون رو بر میداشت و سوره ناس رو که بلده میخوند تا آخر شب خونه ما...
30 دی 1391

شبهای روضه خونه مامانی و یک متفاق خیلی بد

  امروز چهارمین روز از مراسم روضه خوانی خونه مامانی بود و با زهرا سادات به خونی مامانی رفتیم وقتی اونجا رسیدیم حامد اینا هم اونجا بودن و مامانی داشت نهار ظهر رو آماده میکرد ظهر که نهار خوردیم زهرا سادات طبق معمول نذاشت کسی بخوابه و تا ساعت ٤ که من باید میرفتم کلاس خوابش نبرد بابای زهرا من رو به کلاس رسوند .و با زهرا به خونه همکارش رفته بود تا وقتی که من اومدم اونها هم به خونه مامانی رسیده بودن شب که مراسم شروع شد فاطمه داشت اسپندها رو میبرد بیرون زهرا سادات که از این کار خیلی خوشش میاد گفت دور سر من بچرخونش ولی کسی توجه نکرد ٥ دقیقه بعد که نمیدونم زهرا سادات برای چی اینقد شیطون شده بود یه دفعه داشت با یکی از بچه ها بازی میکرد که...
30 دی 1391

شبهای روضه خونه مامانی 5

بعد از پنج روز مراسم امروز روز آخر بود برای همین صبح بابای زهرا سادات گفت که باید زودتر بریم خونه مامانی تا کمک اشپز بده و دیگ های آبگوشت رو بار بزارن وقتی ما رفتیم تقریبا همه اومده بودن و سیب و پیاز هایی رو که باید برای آبگوشت آماده میکردن پوست میگرفتن ما هم رفتیم و کمک مامانی و مامان حسین دادیم تا برای نهار ظهر غذا درست کنیم بعد از ظهر هم بسته بندی هایی رو که برای مراسم لازم داشتیم بسته بندی کردیم و شب هم مراسم شروع شد و خدا رو شکر امسال خیلی مراسم خوب بر پا شد و هممون راضی بودیم  تازه زهرا سادات و حسین با هم استکان ها رو میشستن اگر چه من اون کنار ها دوباره باید استکان هارو آب میکشیدم ولی خودشون که کلی ذوق کرده بودن و هی میخندیدن ولی ...
30 دی 1391

نقل و انتقال سه روزه به خونه مامانی

از اونجایی که فصل امتخاناته و بابای زهرا سادات هم باید امتحانات آخر ترم رو میداد باید به مدت 3 روز به شهر بم میرفت و من و زهرا سادات هم طبق معمول باید میرفتیم خونه مامانی البته خیلی بهمون بد نگذشت برای اینکه روز اول صبح دنبال خاله ساره رفتیم و با اونا به خونه خاله بتول رفتیم تا از الهام خانم عیادت کنیم عصر هم با مامانی به خونه دختر خاله زهرا رفتیم هم مهمونی خونه جدیدشون بود و هم جشن تولد عاطفه و امیر عباس بود و شب تا آخر شب اونجا بودیم و کلی بهمون خوش گذشت بعد از اون به خونه مامانی اومدیم روز جمعه از صبح خونه بودین و من رفتم امتحان دادم و بعد از ظهر همراه بابایی به خونه خاله زهرا رفتیم برای اینکه از کربلا اومده بود و بعد از اونجا به خونه...
30 دی 1391

21 مهر انار چینی

عصر پنج شنبه وسایلمون رو جمع کردیم که بریم خانوک اول مامان رفت کلاس خوشنویسی و بعد از اون راه افتادین و رفتیم بسوی خانوک چون روز قبل مامان جونی زنگ زده بود و گفته بود بریم تو انار چینی کمکشون کنیم شب که رسیدیم مامان جونی شام درست کرده بود شام خوردیم و بعد از شام هم کلی با باباجون و مامان جون حرف زدیم وپسته برشته شده که مامان جون درست کرده بود خوردیم صبح روز بعد تا ما از خواب پاشدیم باباجون رفته بود سر زمین های پسته ما هم صبحانه خوردیم و رفتیم باغ برای چیدن انار که چند نفر دیگه هم کمکمون بودن و زهرا سادات با بچه های اونا کلی بازی کرد و کلی انار خورد باغ مناری هم باغ بابایی عاطفه بود و زهرا سادات با بچه های اونا هم کلی بازی کرد انار چینی که تم...
25 دی 1391

شبهای روضه خونه مامانی 3

امروز زهرا سادات زیاد حال نداشت از صبح که از خواب پا شد یه کم سرما خورده بود برا همین صبحانشم درست نخورد ظهر هم ساعت ١٢.٥ خوابش برد تا عصر ساعت ٣ خوابید بعد از اون باید میرفتیم و برای مراسم ظرف و نون میخریدیم تا نون ها آماده میشدن زهرا سادات همراه باباش به مسجدی که اون نزدیکی بود رفتن و نماز خوندن بعد هم رفتیم خونه  مامانی و کمکشون دادیم تا پذیرایی ها رو آماده کنن بعد هم که مراسم شروع شد و زهرا سادات که علاقه خاصی به حاج آقا ها داره میشینه و فقط حاج آقا رو نگاه میکنه مامان حسین هم که برای مراسم حلوا درست کرده بود و به دهن همه خیلی مزه داد و دستش درد نکنه برای اینکه تنها چیزی که زهرا سادات دوست داشت و خورد از همین حلواها بود بعد از مراسم...
21 دی 1391

اربعین حسینی91

صبح اربعین زهرا سادات دیر نز خواب بیدار شد و تا اینکه صبحامشو خورد دیگه شاعت 11 شده بود و زود لباسهامونو پوشیدیم که به خونه ننه جان بریم برای اینکه هر سال اونجا مراسم دارن همینکه خواستیم بریم دایی علی تلفن کرد و گفت ببایین پایین با ما بریم تا زن دایی هم اونجا تنها نباشه و حسابی دیر شد وقتی که رسیدیم دیگه هیات مراسم سینه زنیشون تموم شده بود و داشتن میرفتن زهرا سادات هم که عاشق طبل و زنجیر و وسایل سینه زنیه وقتی که رفتیم تو حاج آقا روضه حضرت رقیه رو خوند که زهرا سادات از بس براش تعریف کرده بودم از این روضه رو خیلی دوست داره بعد از نهار هم زهرا سادات زیر خیمه ای که هر سال خونه ننه جان بپا میکنن کلی با بچه ها بازی کرد و موقع ظرف شستن اومد و با ح...
19 دی 1391

شبهای روضه خونه مامانی 1

امروز صبح خونه مامانی نرفتیم برای اینکه مامانی خیلی کار داشت و اگه ما میرفتیم زهرا سادات اذیت میکرد و مامانی کارهاش ذو برابر میشد عصر ساعت 4 هراه بابای زهرا سادات به خونه مامانی رفتیم و زهرا سادات که تو ماشین خواب رفته بود یه نیم ساعت نخوابیده بود که حامد و حسام اومدن و زهرا سادات از خواب بیدار شد و قبل از اینکه مراسم شروع بشه کلی با بچه ها بازی کرد وقتی مراسم شروع شد اول زهرا سادات دختر خوبی بود ولی یه دفعه به سرش زد و کلی با بچه های دیگه اذیت کردن و حاج آقا هم هی میگفت که بچه ها رو ساکت کنید ولی زهرا سادات اصلا توجه نمیکرد و اومد تو آشپز خونه و تشتی رو که توی اون آب بود خالی کرد روی خودش تا اینکه اومدیم طبقه بالا و یکم خوراکی بهش دادیم ولی...
18 دی 1391

اولین تجربه برفی زهرا سادات

کرمان ما یه منطقه خشک و کویریه برای همین ما زیاد تجربه برف رو نداریم از دیشب که ساعت ١ بامداد اولین دانه های برف بر آسمان کرمان نمایان شد خیلی خوشحال شدیم صبح که از خواب پا شدیم زهرا سادات رو کمار پمجره بردم و بهش گفتم که ببین برف باریده بعد از اینکه صبحانه خوردیم با هم لباس پوشیدیم و رفتیم توی کوچه و تنها جایی که میشد برف بازی کرد کوچه بود بعد از اینکه برف بازی کردیم با زهرا سادات یه آدم برفی رویماشین آقای همسایه درست کردیم و یه دفعه در باز شد و حسام اومد تو کوچه و یه کم هم با حسام برف بازی کردیم و حسام و زهرا سادات رفتن خونه دایی مصطفی که با حمد بازی کنن بعد از ظهر هم که من داشتم ظرف میشستم دختر کوچولوی من اومد و در شستن ظرفها ...
18 دی 1391

یلدای 91

از چند روز قبل خاله ساره همش در تدارک تولد پویان بود که تولد پویان رو که شب یلدا به دنیا آمده بود برگزار کنه ما هم با مامانی همش تو این فکر بودیم که چه کادویی برای پویان کوچولو بخریم و برای اینکه تولد پارسا هم یه دفعه ای شده بود و ما نتونسته بودیم براش هدیه تهیه کنیم برای همین باید دوتا هدیه میخریدیم و با مامانی به مغازه اسباب بازی فروشی رفتیم و برای هردوی اونا هدیه خریدیم که ما برای پارسا آدم آهنی و برای پویان یه ماشین خریدیم و مامانی هم یه ماشین آتش نشانی و یه قطار برقی خرید شب هم ساعت ٧ بود که به خ.نه خاله ساره رفتیم وتقریبا همه اومده بودن و یه جشن تولد باب اسفنجی گرفتیم برای اینکه تمام وسایل تولد باب اسفنجی بود و خیلی هم جشن تولد با ...
2 دی 1391
1